ماهانماهان، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره

روزهای من و نی نی

عکس های اسفند1391(13ماهگی)

ا ی نم هدیه دایی علی جون که خیلی عاشقته.وقتی از خواب پاشدی دایی رو دیدی کلی ذوق کردی سرسره رو که دیدی حسابی کیف کردی بیشتر ازتابت دوسش د ا ری اینم تاب کوچولوت که مامانی واست خریده بقیه تو ادامه مطلب       ماهان جون عاشق پیاز خام وسیر ترشی اگه گفتین ماهان کجاست ماهان و اسباب بازی هاش اینم منو بابا خاله فاطی و مامان بزرگ   ...
9 اسفند 1391

یک روز ماهان

صبح بین ساعت 9تا11 بیدار میشی منم مجبور میکنی که بلندشم.اصرار میکنی که از اتاق خواب بیارمت بیرون.بعد ازچک کردن خونه که کسی هست یا نه تلویزیونو واست روشن میکنم که جیم شم برم دستشویی البته شما تشریف میاری و درو باز میکنی خلاصه یه ساعتی گیر صبحانه دادنتم سرشیر و عسل+اب پرتقال. تا من غذا درست کنم وظرفها رو بشورم شما توسط انواع کفگیر وقابلمه گوش منو پاره میکنی بعد هم اشپزخونه رو پر ظرف میکنی کارمنو دوبل میکنی عزیزم.لابلاشم باید بغلت کنم .باهات بازی کنم تا بابا بیاد.کلی ذوق میکنی که درو واسه بابا باز کنیم بابا بابا ای راه میندازی که نگو خستگی رو از کول بابا میبری .پدرمنو در میاری تا ناهار بخوریم قاشقو همه جا میزنی.در بطری هم هی میبندی و باز میک...
5 اسفند 1391

5/12/1391

جمعه است.با بابایی رفتیم خونه پدربزرگت .من که دوست نداشتم برم بخاطر بابا رفتم.اخه عمه هات ومادربزرگت همه جا میرن جز خونه ما.بی عاطفه ها نمیان بهت سر بزنن.متاسفانه عمه سودابه هم اونجا بود. همیشه اشکتو در میاره.خیر سرش پرستاره واسه لجبازی با من تورو اذیت میکنه.10بار گفت چه ارومه ماهان امپول ضدهاری بهش زدید.بی شخصیت به خاطر بابات جوابشونو نمیدم.نمیدونی چقدر اعصابمو خراب کرد.بگذریم پسرم رفتیم پارک شاهپور با خاله فاطی.مادرجون.دایی علی.خیلی بهت خوش گذشت.چند هفته ای هست که میزارم تو پارک راه بری.فدای راه رفتنت بشم خلاصه کلی پیادهروی کردی واست 2تا موبایل گرفتم یکیش باب اسفنجی هستش اخه عاشق موبایلی ولی انگار میدونستی که اینا واقعی نیست تو راه برگشت ...
5 اسفند 1391

١٣ماهگي

عزيز دلم عشقم وجودم پاره تنم فداي خوروپف هات بشم.خيلي خوشحالم چند ماهي بود كه اصلا غذا نميخوردي خداروشكر ٢روزه كه سوپ ميخوري البته صبحانه سرشير و عسل دوستداري.اما غذا خوردنت وقورت دادن غذا واسم يه ارزو بود اميدوارم بهتر بشي قندعسلم.امروز عصر با هم رفتيم پارك،سرسره بازي كردي عاشق بچه ها هستي خيلي ذوق ميكني وقتي يه بچه ميبيني.دورت بگردم الهي.هميشه بچه ها رو نگاه ميكني كه ميرن استخر توپ،امروز بردمت چون خلوت بود اما دوست نداشتي فكر كنم ميترسيدي چون اولين بارت بود منم سريع درت اوردم.پارك بادي رو دوست داري ميري وايميسي بپر بپر ميكني ذوق ميكني .خيلي دوستت دارم ماماني.بزرگ شدي فهميده تر شدي خيلي بهت وابسته هستم بدون تو ميميرم حتي واسه يه ساعت هم نميت...
3 اسفند 1391
1